بيشينه غمي از براي اين روزگار ناهمسنگ با پايگذاري هايش درون دل شکننده ام بر قرار گشته.نا خشنودم که چرا براي اين جان وقت تنگ است.چند هنگامي بود که بي قرار فراگرفتن آموزشهاي پاياني دانش بودم و با ناگواري هاي بيکران مبارزه کردم.چند صد روزي اين پيکار ادامه داشت تا اينکه پيروزي پيامد کشت و شادماني بر قرار ايستاد. گلاييه دل شکننده ام از اين روست که اينگاه چرا؟اينگاه که ديگر پيمان زندگي پناه نميدهد تا آرزوهايم را در آغوش بگيرم و براي هميشه آنها را داشته باشم.آرزوهايي که پيوسته گرداگرد انديشه ام را براي خود تسخير بسته بود.اکنون آرزوها برقرارند و پيمان زندگي ديوار بلندي ميان من و آنهاست.و چه آزرده است دل من از اين ديوار بلند و آرزوهاي بيگاه رسيده .آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟ بي وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟ مجيد کارخانه 21/6/1391